این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش !
همین بس که :
نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی،
مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند.
می گویند: شاد بنویس. نوشته هایت درد دارند!
و من یاد مردی می افتم
که با کمانچه اش
گوشه خیابان شاد میزد … اما با چشمهای خیس …
شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد: چرا شیشه شکست؟
مادری می گوید: شاید این رفع بلاست...
یک نفر زمزمه کرد: باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان
آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را بر میداشت...
مرحمی بر دل تنگم میشد...
اما امشب دیدم...هیچ کس هیچ نگفت...قصه ام را نشنید...
از خودم مپرسم... :
آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم
کمتر است...؟