بر سر مزرعه ی سبز فلک
باغبانی به مترسک می گفت :
دل تو چوبین است…
و ندانست که زخم زبان
دل چوب هم می شکند…
برای دلم، گاهی مادری مهربان میشوم
دست نوازش بر سرش میکشم، میگویم: غصه نخور، میگذرد…
برای دلم، گاهی پدر میشوم
خشمگین میگویم: بس کن دیگر بزرگ شدی …
گاهی هم دوستی میشوم مهربان
دستش را میگیرم، میبرمش به باغ رویا …
دلم ، از دست من خسته است…
آخرین شعر مرا قاب کن پشت نگاهت بگذار،
تا که تنهائیت از دیدن آن جا بخورد،
و بداند که دل من با توست در همین یک قدمی ...
میدانم گناه است اما من عاشق این گناهم! گناه هم آغوشی با تو... خدایا بیخیال!! ما
میخواهیم با هم به جهنم تو بیاییم... ... که قسم به خودت با عشق , جهنم تو هم بهشت می
شود برای ما...
آسمـان هـم کـه بـاشی
بـغلت خـواهــم کـرد ...
فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش
هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد ...
پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو
دیـگر از خـدا چـه بـخواهــم ؟؟؟...